𝙂𝙍𝙀𝙀𝙉 𝘿𝙍𝙀𝘼𝙈 | 𝙥𝙖𝙧𝙩 3
در کوپه ی شاهزادگان اسلیترین اما ، سکوت عجیبی فضای کوچک کوپه را فرا گرفته بود
ناگهان دریکو سکوت را شکست و گفت :« یادته اون باغه رو برکشتایر؟!»
آمیلیا سرش را از روی کتاب بلند کرد و نگاهی به دریکو کرد ، چشمانش مملو از برق غرور بود پاهایش را روی هم انداخت و با همان خونسردی گفت :«آره ، یادمه...»
دریکو لبخندی بسیار بسیار محو زد
لورنزو گفت:« وایسا ببینم قضیه باغ چیه؟!»
آمیلیا با سرزنش گفت :« به تو ربطی نداره پسرعمو!»
لورنزو برای لحظهای ساکت ماند، سپس با صدایی خفه و بیرمق گفت: «باشه.» پنسی به دریکو نگاه کرد، گویی از این اتفاق شوکه شده بود
خاطرات توی ذهن آمیلیا پخش میشد
<فلش بک به عمارت لرد سیاه>
او و دریکو در محوطه میدویدند و قهقهه هایشان تا هفت آسمان رفته بود
ناگهان سایه سیاه بلاتریکس پشت سرشان حس شد ، با همان لحن همیشگی گفت « پرنس و پرنسس؟...
فکر نمی کنید صداتون زیادی گوش خراش و بلنده؟!»
لبخند روی لب هر دو کودک خشکید سرشان را پایین انداختند و گفتند :« باشه...
بلاتریکس دور شد و به سمت عمارت قدم برداشت
دریکو گفت :« آخه دیگه کجا بازی کنیم؟!
اینجا که همش سنگه ...
جای دیگه ام مامانا نمیذارن بریم»
آمیلیا داشت دیوارهای سنگی را محض تفنن فشار میداد تا سرگرمی ای بسازد گفت:«نمیدونم
کاش حداقل میذاشتن بریم عکسای کتابای ممنوعه رو ببینیـــ
هی دریکو اینجا رو نگاه کن!
با فشار دادن آجرهای سیمانی ، دری که با آجرها ساخته شده بود باز شده، و دنیایی رنگی در آن طرف آجرهای سیمانی انتظارشان را میکشید
چشمان دریکو برقی از شیطنت زد و پشت آمیلیا ، دوان دوان وارد باغ شد ، عطر خوش گل ها فضا را معطر کرده ، و شکوفه های بهاری چون جواهر روی شاخه ها میدرخشیدند .
آمیلیا شاخه ای از گل رز را با دقت کند طوری که حتی یک خار هم در دستش نرفت با لبخندی سرشار از موفقیت و ذوق گفت :« ببین چه خوشگله! »
دریکو به سمتش دوید و نگاهی عمیق به گل انداخت گفت
:« خیلی قشنگه خیلی خیلی قشنگ...
ولی خار داره و این آدم رو اذیت میکنه...
نرفت تو دستت!؟ »
آمیلیا گفت :« نه نرفته توی دستم مواظب بودم
همین قشنگیش باعث میشه آدم بچینتش ولی خار توی دستش میره»
<پایان فلش بک>
آمیلیا سرش را به پنجره تکیه داده بود و خاطرات را مرور میکرد، سرش را برداشت و لورنزو را دید که گفت : « آمیلیا رسیدیم همراه من باش... »
آمیلیا آرام سرش را به نشانه باشد تکان داد، کیفش را برداشت و بیرون آمد
نگاه اکثر دختران بر او بود
پنسی کمی آن طرف تر در میان حلقه ی دختران داشت از همنشینی اش با یک شاهدخت اصیل زاده میگفت :« اون رسماً یه ملکه ست حتی یه چیزی بیشتر از پرنسس! خیلی باشکوه برخورد میکنه ، باهاش دست دادم اما دستشو کشید بیرون ! نفوذ کلامش واقعا عالیه حتی لورنزو ، پسرعموش رو هم ساکت کرد!»
همه با تعجب به حرف های پنسی گوش میدادند و مردمک چشمانشان از حسادت و تعجب گشاد شده بود
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
ناگهان دریکو سکوت را شکست و گفت :« یادته اون باغه رو برکشتایر؟!»
آمیلیا سرش را از روی کتاب بلند کرد و نگاهی به دریکو کرد ، چشمانش مملو از برق غرور بود پاهایش را روی هم انداخت و با همان خونسردی گفت :«آره ، یادمه...»
دریکو لبخندی بسیار بسیار محو زد
لورنزو گفت:« وایسا ببینم قضیه باغ چیه؟!»
آمیلیا با سرزنش گفت :« به تو ربطی نداره پسرعمو!»
لورنزو برای لحظهای ساکت ماند، سپس با صدایی خفه و بیرمق گفت: «باشه.» پنسی به دریکو نگاه کرد، گویی از این اتفاق شوکه شده بود
خاطرات توی ذهن آمیلیا پخش میشد
<فلش بک به عمارت لرد سیاه>
او و دریکو در محوطه میدویدند و قهقهه هایشان تا هفت آسمان رفته بود
ناگهان سایه سیاه بلاتریکس پشت سرشان حس شد ، با همان لحن همیشگی گفت « پرنس و پرنسس؟...
فکر نمی کنید صداتون زیادی گوش خراش و بلنده؟!»
لبخند روی لب هر دو کودک خشکید سرشان را پایین انداختند و گفتند :« باشه...
بلاتریکس دور شد و به سمت عمارت قدم برداشت
دریکو گفت :« آخه دیگه کجا بازی کنیم؟!
اینجا که همش سنگه ...
جای دیگه ام مامانا نمیذارن بریم»
آمیلیا داشت دیوارهای سنگی را محض تفنن فشار میداد تا سرگرمی ای بسازد گفت:«نمیدونم
کاش حداقل میذاشتن بریم عکسای کتابای ممنوعه رو ببینیـــ
هی دریکو اینجا رو نگاه کن!
با فشار دادن آجرهای سیمانی ، دری که با آجرها ساخته شده بود باز شده، و دنیایی رنگی در آن طرف آجرهای سیمانی انتظارشان را میکشید
چشمان دریکو برقی از شیطنت زد و پشت آمیلیا ، دوان دوان وارد باغ شد ، عطر خوش گل ها فضا را معطر کرده ، و شکوفه های بهاری چون جواهر روی شاخه ها میدرخشیدند .
آمیلیا شاخه ای از گل رز را با دقت کند طوری که حتی یک خار هم در دستش نرفت با لبخندی سرشار از موفقیت و ذوق گفت :« ببین چه خوشگله! »
دریکو به سمتش دوید و نگاهی عمیق به گل انداخت گفت
:« خیلی قشنگه خیلی خیلی قشنگ...
ولی خار داره و این آدم رو اذیت میکنه...
نرفت تو دستت!؟ »
آمیلیا گفت :« نه نرفته توی دستم مواظب بودم
همین قشنگیش باعث میشه آدم بچینتش ولی خار توی دستش میره»
<پایان فلش بک>
آمیلیا سرش را به پنجره تکیه داده بود و خاطرات را مرور میکرد، سرش را برداشت و لورنزو را دید که گفت : « آمیلیا رسیدیم همراه من باش... »
آمیلیا آرام سرش را به نشانه باشد تکان داد، کیفش را برداشت و بیرون آمد
نگاه اکثر دختران بر او بود
پنسی کمی آن طرف تر در میان حلقه ی دختران داشت از همنشینی اش با یک شاهدخت اصیل زاده میگفت :« اون رسماً یه ملکه ست حتی یه چیزی بیشتر از پرنسس! خیلی باشکوه برخورد میکنه ، باهاش دست دادم اما دستشو کشید بیرون ! نفوذ کلامش واقعا عالیه حتی لورنزو ، پسرعموش رو هم ساکت کرد!»
همه با تعجب به حرف های پنسی گوش میدادند و مردمک چشمانشان از حسادت و تعجب گشاد شده بود
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
- ۱.۶k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط